ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل شیوا
شیوا
35 ساله از زنجان
تصویر پروفایل مهیسا
مهیسا
29 ساله از قم
تصویر پروفایل اسماعیل
اسماعیل
33 ساله از ورامین
تصویر پروفایل مریم
مریم
45 ساله از تهران
تصویر پروفایل مرجان
مرجان
44 ساله از تهران
تصویر پروفایل سارا
سارا
41 ساله از تهران
تصویر پروفایل سعید
سعید
37 ساله از یزد
تصویر پروفایل سحر
سحر
32 ساله از ری
تصویر پروفایل افسانه
افسانه
38 ساله از کرج
تصویر پروفایل سعید
سعید
36 ساله از کرج
تصویر پروفایل تینا
تینا
36 ساله از تهران
تصویر پروفایل احمد
احمد
43 ساله از خرم آباد

آریان کیست؟

آریانا گرانده بدبخت شدم محدثه... علی بلند شد اومد طرفمون. پشت ایستاد و از بینمون سرشو جلوتر آورد. آریان بذارین ببینم... محدثه خانوم که... یارش اتناس....

آریان کیست؟ - آریان


آریان کیست؟

فقط آریان ساکت بود و خیره به فرش. شیدا بلند شد و سرشو بیرون برد. شیدا: - به دو نفر، جهت همکاری در بازی منچ نیازمندیم... سه تایی نشستیم. من رو به روی آریانا سعید افتادم. آریان بت ماااهه این محدثه... به لنگه نداره تو خوبی و پاکی و... آریان نیم نگاهی به عاطفه انداخت و بعد چشماش رو به سمت من هدایت کرد. همزمان نگاهمونو از هم گرفتیم ولی چند ثانیه بعد، باز سنگینی نگاه کوتاه آریانا سعید رو حس کردم. طولی نکشید که مانی و امین هم به جمعمون اضافه شدن. شیدا: - بیاین بیاااین... آریان بت همونطوریم زیاد بودیم...

شیدا: - آخه شش نفر بودیم... اینطوری میتونین دو به دو شیم... آتنا از کیفش یه تیکه کاغذ درآورد. آریان صبر کن... دوتا آقا دوتا خانوم... اسم بقیه رو بنویس... من و امین و عاطفه خانوم و محدثه خانوم کاغذارو برمیداریم... اسم هر کی اومد یار ماس... اسمها نوشته شد و هر کدوم یه کاغذ برداشتیم. به کاغذ آریانا گرانده نگاه کردم تا اسم یارشو ببینم. هنگ کردم. نگاهم رفت رو چشاش. طفلک رنگش پریده بود. آریانا سعید واس امین شیدا خانومه... زود باشین یاراتونو رو کنید... عاطفه واقعا رنگش پریده بود. آروم رو به من زمزمه کرد ؛ آریانا گرانده بدبخت شدم محدثه... علی بلند شد اومد طرفمون. پشت ایستاد و از بینمون سرشو جلوتر آورد. آریان بذارین ببینم... محدثه خانوم که... یارش اتناس....آریانا سخنگو که...

آریانا سعید رفت

عاطفه عاجزانه نگاش. نگاه من و آریانا سعید رفت رو آقا محمد. ابروهاشو جمع کرده بود تو هم... یه ابروش کنی باالتر رفته بود و دقیق شده بود. منم میترسیدم از عکس العملش. همین مونده مانی عاطفه جلو چشمش باهم یار شن... مانی لبخند فاتحانه ای می زد. محمد: - کیه خب ؟... علی سرشو بیشتر خم کرد. علی: - آتنا خانوم چه ریز نوشتی... کاغذو از الی انگشتای آریانا سخنگو بیرون کشید. علی: - بده بینمممم... آهااااا.... آقا قبول نیس محمد تقلب کرده!!!!! . . . و فقط من دیدم که چقد ماهرانه جای برگه ی خودشو با عاطفه عوض کرد و گذاشتش توی دست آریانا سخنگو. طفلک چشماشو بست و نفس عمیقی کشید. یادمه یه بار میگف از عصبانیت آقا محمد تا سر حد مرگ میترسه. بیچاره حقم داشت!!!!

زمزمه آریانا گرانده تو گوشهام پیچید

من مرددممم!!! علی: - یار منم که مشخصه... زد پشت مانی. زمزمه آریانا گرانده تو گوشهام پیچید. آریانا سخنگو چقد خوبی داداش... اندازه همه عمرم بهت مدیونم... علی لبخندی زد و برگشت سر جاش. یه چیزی تو اعماق وجودم قلقلکم می داد. نگاهم بی اختیار دوخته شده بود به علی. چه تکیه گاه محکمی بود. نگاهمو جواب داد و لبخند محوی زد. به خودم اومدم و به شدت نگاهمو ازش پس گرفتم. انگار پمپاژ قلبم داشت تو مویرگای مغزم اتفاق میفتاد!!! حس می کردم کم مونده رگام از هم بپاشه! این چه حسی بود که اسیرش شده بودم ؟؟؟؟!!!! انگار دائما مست بودم. هه... بازی شروع شد. علی انگار پر از انرژی بود. همه رو می انداخت به جون هم که فالنی تو اونو بزن، ن

مطالب مشابه