دیگه انقدرا هم که کار نیست!! امین و حامد سبزیا رو شستن! ازدواج هانیکو بدون سانسور: - نکشیدمونا! ازدواج ها دوغ درست می کرد. مرتضی نون خشک ها رو خورد می کرد می ریخت داخل کاسه های بزرگ. شیدا و آتنا هم با چه مصایب عظمی ای پیاز خورد می کردن. محمد پیش مهمونا بود و من هم هی ادویه اضافه می کردم و سوره قریش می خوندم و فوت می کردم به غذام تا کم نیاد! کارامون خیلی زود تموم شد و از همه متشکرات شدم. ازدواج های آناشید حسینی: - سفره رو کجا بندازیم ؟... به سالن اونوری اشاره کردم.
ازدواج ها رفت پی کار بعدیش و به دنبالش بسیج همگانی راه افتاد
ازدواج ها رفت پی کار بعدیش و به دنبالش بسیج همگانی راه افتاد برای چیدن و خانوما برای کشیدن غذا کمک من بودن! چقدر کمک کردن، مخصوصا ازدواج هانیکو بدون سانسور! یه زن ماااه بهش بده! کوبیده گوشت هم که مثل همیشه به عهده پدر بود ولی تایم گرفتن تا سه تا مردی که کار نکرده بودن هر دو پنج دقه گوشتو کوبیدن تا حسابشون صاف شه!! ازدواج های آناشید حسینی غذا به همه رسید و چه برکتی داشت که همه سیرِ سیر شدن و چقد خندیدیم و چقدر خوش می گذشت. حتی خستگی هم تو تنم نبود. چون اصال نمی فهمیدم کارا کی انجام میشه! از همه کردن کار به من می دادن. محمد می گفت اینهمه آدمن بایدم نفهمی!! ازدواج ها و مرتضی رفتن ولی ازشون قول گرفتم که تنهامون نذارن و مدام بیان.
مخصوصا ازدواج های رضا روحانی که تنها بود. بعد رفتن اونا هر خانواده برای گردش جداگانه بیرون رفتن! که من و محمد مثال استراحت کنیم. یکم خونه رو تر و تمیز کردم و به جای استراحت تدارکات کتلت شام رو چیدم. برای خواب کل خانواده دائی اینا برای استراحت خونه ازدواج های فیلیپس بورگ اینا رفتن و بقیه هم، هر کس هر جایی که وسیله هاش بود خوابش برد. من و محمدم که دوباره تلویزیون!!! نشسته!!! طلسم شده بودیم انگار!!! بارون، عطر نفسهات ازدواج های آناشید حسینی صبحونه رو مهمون بابای محمد بودیم. اون روز ازدواج هابیل و قابیل رو با هزار عجز و التماس نگهشون داشتیم. و رفتیم خرید. تا شب خرید کردن و ما هم نیز. البته برای ضحی و احسان! انگار بچه هامون بودن.
شام ازدواج ها هم پیشمون و شب هم بزور نگهش داشتیم!
شام ازدواج ها هم پیشمون و شب هم بزور نگهش داشتیم! و دو تایی باهم کاناپه رو مستفیض کردن و من رفتم پیش دخترا. پدر و مادر و دایی اینا صبح زود رفتن. گریه ام گرفت. ازدواج های رضا روحانی و ازدواج هابیل و قابیل رو هم همراه حمید و شیده نگه داشت! هنوز دلم از رفتن اونا باز نشده بود که پدر ومادر ممد هم آهنگ رفتن نواختند!!! و بزای ایناهم حریفی نبود! محمد رو کشیدم تو استدیو.: ازدواج هابیل و قابیل ؟... میگما... محمد: - جونم ؟... : - چیزه میگم... آقا امین و داش حامدو نگه داریم ؟... ازدواج های فیلیپس بورگ نه!!! یعنی هالک این رکیشم! : - چرا ؟؟؟ محمد: - عمرا اگه بذارم وقتی دختر مجرد تو خونه ام هست دو تا پسر بذارم ور دلشون... هرچند که برادر خودم باشه... بوسیدمش.: - آخه من فدای این غیرتت!! میگم اینطوری زشته... بذاریم اینا برن در حالی که به اونا کلی اصرار کردیم... بعدشم... ازدواج های رضا روحانی که بچه است... ازدواج هابیل و قابیل هم که خب خانواده اش اینجاس... خواهرش برادرش... من و توام که هستیم... سکوت کرد. محمد: - نمی دونم.. هر چی تو بگی... لپم رو کشید و رفتیم بیرون. اول از حمیدرضا و شیده گرفتم و بعدم محمد نگهشون داشت. و اینگونه بود که از سیزده نفر هشت نفرمون موندیم تا!!!