بخیر کنه!! بانک ازدواج: - سالم.... خیلی خوش اومدین... عاطفه خودشو جمع و جور کرد. عاطفه: - سالم... ممنون... مختصر و مفید! مانی: - خیلی منتظر اومدنتون بودم... تنهایید! ؟... برا چی باید تنها باشه! ؟شوهر نداره ؟ چادرم رو در آوردم و بعد مرتب تا کردنش، صندوق عقب جاش دادم. به جمع پیوستم. هیچکی داخل نرفته بود و همه دور بانک ازدواج حلقه زده بودن. کنار پدر و مادرم و شیدا ایستادم. نگاهم روی علی ثابت موند. اخم غلیظی رو چهره اش بود. سرش باال اومد و نگاهمون به هم گره خورد. اخمش پررنگ تر شد و روشونو برگردوند!!!! چی شد ؟؟؟؟ عینکش ؟؟ خب تو دستم بود!! چیکار کردم مگه ؟؟؟ چیزی گفتم ؟؟ ازدواج بانک سام: - بلیط ورودی، خوندنتونه!!! محمد: - صدام گرفته به!!!
نمیدونستم ازدواج بانک مل وام
از اخمای توهم رفتش خنده ام گرفت. نمیدونستم ازدواج بانک مل وام االن به قول خودش روحش شاده ؟؟ نگاهم کرد و قیافه ی گریه مانند خنده داری به خودش گرفت. علی: - خب تو بزن محمد... من می خونم یکم با هم حرف زدن و بعد بانک ازدواج گیتارش رو از پشت ماشین آورد. نشست رو کاپوت و بانک ازدواج وام رو قبل از به دست گرفتن گیتارش کنار خودش جا داد!! خب البته حقم داشت!!! دستاشو برای امتحان، روی تارای گیتار به حرکت درآورد. رو به علی کرد. محمد: - بریم ؟ علی سر تکون داد و محمد نصر شروع کرد. آهنگ قشنگی می زد. علی شروع کرد به خوندن. این بغضای لعنتی آخر منو رسوا می کردن. همینجا... جلو چشم اینهمه آدم... حسودیم شد... چرا کسی نباید این عاشقانه ها رو برا من بخونه! ؟
آخر خودنش دوباره نگاهمون به هم گره خورد و باز هم با اخم روشو برگردوند!! همه براشون دست زدن. محمد: - خب حاال اجازه هست بریم تو ؟ ازدواج بانک مل وام: - بله... بفرمائید... املت صبحانه حاضره... همه رفتیم و دور تا دور سفره، کنار هم نشستیم. بانک ازدواج وام که جوونا با هم می نشستن، من کنار ازدواج بانک سام که داشت با تلفن صحبت می کرد، جا گرفتم. دو ظرف املت اومد دستم. یکیشو دادم دست بانک ازدواج عاطفه تلفنشو قطع کرد و حرکت دست آقا محمد رو دیدم که قصد داشت املت رو بذاره مقابل بانک تجار ازدواج وام.
ازدواج بانک مل وام یه پشقاب پر املت، دستشو دراز کرد
دستش رو هوا خشک شد. آخه ازدواج بانک مل وام یه پشقاب پر املت، دستشو دراز کرد جلو عاطفه. ففط چشمام به بانک ازدواج وام بود. به مانی نگاه میکرد و گوشه ی لبش رو بین دندوناش گرفته بود. بشقاب املت رو کوبید رو سفره!! گوشه ی قاشق، زیر بشقاب موند و این باعث شد بپره هوا و با صدای بلندی بخوره به کناره ی ظرف! توجه همه جلب شد. بانک تجار ازدواج وام هول بشقاب رو از مانی گرفت. ازدواج بانک سام دستتون درد نکنه... شما بفرمائید خودتونم میل کنید. راهشو کشید رفت. چی با خودش فکر کرده از اون سر سفره پاشه بیاد یه املت بده دست ازدواج بانک مل وام و بره!!! نگاه خشمگین بانک ازدواج وام بدرقه اش می کرد. من یکی قلبم تو دهنم میزد، نمیدونستم عاطفه ی طفلک چطور میخواد قضیرو جمع کنه! املتی که مانی بهش داده بود رو گذاشت وسط سفره و بشقاب محمد رو کشید