ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل امیرعلی
امیرعلی
35 ساله از مشهد
تصویر پروفایل اکبر
اکبر
53 ساله از اسلامشهر
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
37 ساله از بوشهر
تصویر پروفایل اوا
اوا
38 ساله از بیرجند
تصویر پروفایل سونیا
سونیا
42 ساله از تهران
تصویر پروفایل محسن
محسن
35 ساله از تهران
تصویر پروفایل شیما
شیما
39 ساله از شیراز
تصویر پروفایل ندا
ندا
39 ساله از تهران
تصویر پروفایل سامان
سامان
34 ساله از کرج
تصویر پروفایل فاطمه
فاطمه
44 ساله از تهران
تصویر پروفایل پریا
پریا
37 ساله از سنندج
تصویر پروفایل تینا
تینا
35 ساله از شیراز

بهترین سایت دوستیابی در استان ایلام کدام است؟

مامانم از پشت از پیراهنش گرفت و کشید و با عصبانیت گفت: مگه کری؟ اینجا چی میخوای؟ بیا برو بیرون ببینم! یهو نعره ای زد و گفت: اومدم دنبال بچه م! مامانم

بهترین سایت دوستیابی در استان ایلام کدام است؟ - دوستیابی ایلام


دوستیابی در استان ایلام

رویا زنگ بزن صد و ده بیان این آقا رو ببرن!

رویا به سمت من نگاهی انداخت و به سمت خونه اومد که شماره خاله ایلام رد نگاهش رو گرفت ومن رو دید.

یهو اوهم با تندی به سمت خونه امد و مامانم با داد میگفت: کجا آقا؟ وایسا ببینم! ولی کانال صیغه ایلام مگه حرف میفهمید. مامانم از پشت از پیراهنش گرفت و کشید و با عصبانیت گفت: مگه کری؟ اینجا چی میخوای؟ بیا برو بیرون ببینم! یهو نعره ای زد و گفت: اومدم دنبال بچه م! مامانم رو بهش با داد گفت: آقا کدوم بچه؟ چی میگی؟ سایت دوستیابی در استان ایلام با خشم غرید: همون بچه ای که تو شکم حوری! بابام شنید رنگش مثل گچ شد و به خس خس افتاد. جیغ کشیدم و به سمت بابام رفتم، سایت دوستیابی در استان ایلام احمق آخر کار خودش رو کرد. با گریه بابام رو صدا میزدم و با جیغ میگفتم: رویا زنگ بزن آمبولانس، زودباش. رویا با دستش به سرش زد و مامانم رو صدا زد. مامانم سراسیمه وارد خونه شد و پشتشم سایت دوستیابی در استان ایلام. مامان زجه زد و گفت: الهی بمیرم... هادی... هادی جان! سایت همسریابی استان ایلام سریع ویلچر بابام رو دودستی گرفت و راند و به سمت ماشینش رفت و کولش کرد و تو ماشین گذاشتش.

مامان و رویا هم سوار شدن. ومن از یک طرف شک حمله بابام بودم و یه طرف هم سایت همسریابی استان ایلام رو چیکار کنم.

سایت همسریابی استان ایلام با فریاد گفت: سوار شو!

سایت همسریابی استان ایلام با فریاد گفت: سوار شو! من هم زود سوار شدم و ماشین به سمت بیمارستان حرکت کرد.

پدر رو روی برانکارد گذاشتن و یکی از پرستارها سریع دکتر رو خبر کرد و گفت: آقای دکتر مورد اضطراری. چند دکتر و پرستار هم به سمت برانکارد دویدن و بابام رو بردن و ما موندیم وسط سالن بیمارستان و فقط گریه بود که نصیب من و مامانم و خواهرم شد. یک ساعتی گذاشته بود که دکتر از اتاق بیرون اومد و گفت: خانوم بیمارتون دچار شک عصبی شدن، چون قبلا هم سابقه سکته داشتن، الان تو وضعیت بحرانی به سر میبرن، فقط واسش دعا کنید. این رو گفت و رفت و ما موندیم و یه عالمه غصه و درد. کاش پام میشکست و این روز رو نمیدیدم.

نگاهم به شماره خاله ایلام خورد که گوشه سالن ایستاده بود و با نگاهش تهدیدم میکرد.

در این اوضاع هم دست بردار نبود. رویا با آن که حالش مثل من و مامان خراب بود ولی شانه های کانال صیغه ایلام رو ماساژ میداد و هی میگفت: دفتر صیغه در ایلام خوب میشه...

دفتر صیغه در ایلام جان بابا خوب میشه!

شماره خاله ایلام هم داشت

من هم زل زدم به دیوار روبه رو و حرفی نزدم. فقط دعا میکردم که پدرم حالش خوب شه، خودم رو مقصر اتفاقات پیش اومده میدونستم و نمیتونستم با عذاب وجدانم کنار بیام. چند ساعتی گذشت و ما روی صندلی نشسته بودیم وهیچ کس حرفی نمیزد. شماره خاله ایلام هم داشت با تلفنش حرف سایت دوستیابی در استان ایلام ولی نگاهش به سمت من بود. مامانم با چشایی که پر اشک بود زل زد تو چشام و گفت: حوری من خاک کجا رو بریزم سرم؟

چرا با آبرمون بازی کردی؟ چرا دخترم؟ دستش رو گرفتم وگفتم: به جون امید من مقصر نیستم. مامان مریم دستش رو به حالت ساکت باش بالا آورد وگفت: حرف نزن حوری... همون امید بود که به خاک سیاه نشوندت... بازم میگی به جون امید.

مطالب مشابه