ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل نگین
نگین
45 ساله از کرج
تصویر پروفایل اردوان
اردوان
38 ساله از اصفهان
تصویر پروفایل جانان
جانان
33 ساله از تهران
تصویر پروفایل سحر
سحر
32 ساله از ری
تصویر پروفایل محمد
محمد
40 ساله از تهران
تصویر پروفایل مجتبی
مجتبی
44 ساله از شیراز
تصویر پروفایل مهسا
مهسا
36 ساله از تهران
تصویر پروفایل احمد
احمد
44 ساله از تهران
تصویر پروفایل پریسا
پریسا
34 ساله از شهریار
تصویر پروفایل اکرم
اکرم
40 ساله از رباط کریم
تصویر پروفایل ایرج
ایرج
45 ساله از فومن
تصویر پروفایل ونوس
ونوس
39 ساله از شهرکرد

تازهای ازدواج ایرانی

تازهای ازدواج هرکاری کردیم ازمون کرایه اش رو نگرفت! می دونستم اینجوریه یه جای دورتر می گفتم: تازهای ازدواج به انگلیسی دستم چپم رو تو دستش گرفت

تازهای ازدواج ایرانی - ازدواج ایرانی


تصویر تازهای ازدواج ایرانی

آره یه چن لحظه صبر کن... تازهای ازدواج رو متوقف کرد و پیاده شد. با حالتی غیرعادی زل زده بودم بهش! مورد برای ازدواج موقع رانندگی من گوشیشو جواب می دادم!!! حتی ماشینم خاموش نکرد و پیاده شد! دستم رفت سمت دکمه پنجره. خواستم بازش کنم. خیلی سریع دستم رو عقب کشیدم و خیلی از کار خودم ناراحت شدم... : - حتما صالح دونسته من چیزی ندونم... مورد برای ازدواج باید دزدکی به حرف همسرم که مثل چشمام بهش اعتماد داشتم گوش می کردم ؟ صحبتش زیاد طوالنی نبود. برگشت و نشست پشت فرمون. بدون هیچ توضیحی! دیگه حرفی نزدم. یک ساعت راهی که تا اصفهان داشتیم رو سکوت کرده بودم. دست خودم نبود. اینکه تازهای ازدواج چیزی نگفت یکم فکرم رو مشغول کرده بود. هشت شب بود که ماشین رو جلوی در خونه شون پارک کرد. محمد: - می خوای بریم یکم بگردیم ؟... سرمو تکون دادم. اخبار ازدواج جوانان کجا دوس داری بریم ؟... : - خسته نیستی ؟...

: - اصال... : - دلم می خواد کل چهار باغ رو با هم قدم بزنیم... این پیشنهاد رو قبول کرد. از سر خیابون تاکسی گرفت و با هم اولِ چهارباغ پیاده شدیم. راننده توی راه کلی باهامون خوش وبش کرد

به خاطر همشهری بودنش با تازهای ازدواج هرکاری کردیم

به خاطر همشهری بودنش با تازهای ازدواج هرکاری کردیم ازمون کرایه اش رو نگرفت! می دونستم اینجوریه یه جای دورتر می گفتم: تازهای ازدواج به انگلیسی دستم چپم رو تو دستش گرفت و دست دیگه اش رو فرو کرد تو جیبش. قدم برداشتن هامون رو شروع کردیم. هر دومون غرق سکوت بودیم. خودم که تو آرامش مطلق بودم...

گاهی سرمون هم زمان می اومد باال و چشمامون رو بهم می دوختیم و یه لبخند... و باز دوباره چشمامون زل می زدن به قدم های همدیگه... هیچ حرفی نبود... هر از گاهی، تعداد کمی که محمد رو میشناختن باهامون سالم علیک می کردن... چند قدم بیشتر با میدون فاصله نداشتیم و طرف دیگه ی میدون، سی و سه پل دیده می شد. توی شب واقعا رویایی بود... اخبار ازدواج جوانان پل آدمای زیادی نبودن. هوا به قول شاعرا دونفره بود. آروم جلو رفتم و داخل یکی از داالن ها نشستم و پاهامو آویزون کردم. چشمام رو بستم و به صدای آب گوش دادم.

تازهای ازدواج به انگلیسی یکم آب دریاچه هم از بارندگی امروز بوده

شاید تازهای ازدواج به انگلیسی یکم آب دریاچه هم از بارندگی امروز بوده باشه! چند دقیقه ای گذشت دیدم از تازهای ازدواج خبری نشد. برگشتم عقب. چند قدم دورتر از من تکیه داده بود به دیوار و طبق معمول دستاش تو جیباش... و نگاهم می کرد... : اخبار ازدواج جوانان روی پل می ایستی... زاینده رود... برای در آغوش کشیدنت... سی و سه پاره می شود... دستاش رو از جیبش در آورد و اومد جلو. روی پنجه پاهاش نشست مقابلم. پنجه و زانوی پای چپش کمی عقبتر از پای راستش قرار گرفته بودن. تازهای ازدواج به انگلیسی نگاه کرد. دور و برمون کسی نبود. مورد برای ازدواج بوسید. دستم روکشید. بلند شدم. دوباره با تاکسی برگشتیم جلوی خیابون. بنده از خواب بیدار کردیم. چقدر ذوق زده شده بودن. صبحش که مادر همه رو خبر کرد و به اتفاق رفتیم بیرون شهر. همه و همه و همه بودن. می گفتن که چقدر دلشون واسمون تنگ شده بود. آقایون مشغول کباب سیخ کشیدن بودن و بقیه هم تو مورد برای ازدواج نشسته بودن. رفتم داخل. دنبال تازهای ازدواج به انگلیسی گشتم.

مطالب مشابه