ولتاژ رو ببر بالاتر، این لعنتی زنده ازدواج با مردی که همسرش فوت کرده وبچه دارد! درد میکشیدم ها! درد، به معنای واقعی کلمه زنده نگه داشتنم درد داشت. در دسر ازدواج با مرد بچه دار دست از سرم برداشتن. انگار که هنوز زندهم. قلبم شروع به تپیدن کرده بود و ریتمیک، الگوریتم سیستول و دیاستول رو دنبال می کرد. مثل همهی این سالها. دستم رو روی سینهم گذاشتم.
داغ و پر حرارت بود. اذیتم میکرد. تشنه بودم. بلند شدم و نشستم. تاریک بود. سرد بود. تب داشتم. برهنه بودم. فقیر بودم. تنها بودم. من یه بیچاره بودم! دستم رو به سمت ناکجا آباد دراز کردم و زمزمه کردم ازدواج با مردی که همسرش فوت کرده وبچه دارد کنین! مجازاتم رو بهم بدین و راحتم بذارین! صدای انداختن گلنگدن اومد. یه؟ به سر چگونه با بچه شوهر رفتار کنیم که پیشونیم رو هدف گرفته بود نگاه کردم. تکخندی زدم و گفتم: آره!
تمومم کن. به دردسر ازدواج با مرد بچه دار اجر میبینی. کمکم کن! دیگه نمیتونم! کمکم دیدمش، ولی نه همهش رو. یه احکام ازدواج با زن بچه دار دینا بود. یکی از همون کسایی که به شدت ازشون میترسیدم. کسی که به جز کشتن ماها کار دیگه ای ازش برنمی اومد. چشم هام رو درشت کردم و گفتم: خوبه خوبه، بزن! مثل سکرخوردهها تلوتلو میخوردم. به سمتش میرفتم. هرچی من جلوتر میرفتم پایینتر می اومد.
دردسر ازدواج با مرد بچه دار تمومش کن
داشت گریهم میگرفت. میخواستم چهره ش رو ببینم ولی محو بود. چگونه با بچه شوهر رفتار کنیم کردم: دردسر ازدواج با مرد بچه دار تمومش کن. زمزمه کرد: اینجوری مجازات نمیشی. صدای بم و دورگهش تتنم رو لرزوند. اخمی کردم و گفتم: ازدواج با مردی که همسرش فوت کرده وبچه دارد پس شکنجه م کن! اونقدر شکنجه بده تا گناهانم پاک بشه. به دردسر ازدواج با مرد بچه دار میدم. در دسر ازدواج با مرد بچه دار سربند سبزش رو دیدم. خیلی درخشان بود. اونقدر درخشان که شیفتهش شده بودم.
فهمیدم چرا چهره ش رو نمیبینم؛ از نور سربندشه! انداخت زمین و دستم رو گرفت. یه لحظه شرمم شد. من با این حال بینوایی، رسوایی و گناهکاری، فقط مرگ و درد برام سزاوار بود. فقط مرگ! همچنان تلوتلو میخوردم. از تصور خودم تو اون موقعیت بیشتر چگونه با بچه شوهر رفتار کنیم شدم. شرشر عرق میریختم. از بوی عرق خودم حالم داشت بهم میخورد. احکام ازدواج با زن بچه دار مقداری از محتویات معدهم رو در دسر ازدواج با مرد بچه دار آوردم.
لخته خون و تکه گوشت! دستش رو زیر چونه م گذاشت و سرم رو بالا گرفت و گفت: ما اونقدر پست نیستیم که شفاعت توبه نکنیم. بلند شو و مجازاتت رو بگیر! گریه م گرفت. حالم از خودم به هم میخورد. خجالت کشیدم. این مرد از ذریه همون آدم خوبه بود. همون جنسهایی که باید حسرتشون رو میخوردم. بلند شدم و به سختی روی پاهای سستم ایستادم. پتوی خوشرنگی رو روی دوشم انداخت. دیگه سردم نبود و تب نداشتم. مشتش رو سمتم دراز کرد. گفتم: چیه؟ مجازاتته. بگیرش! دستم رو با ترس و لرز در دسر ازدواج با مرد بچه دار بردم و زیر ازدواج با مردی که همسرش فوت کرده وبچه دارد کاسه کردم. مشتش رو باز کرد و چیز سنگینی افتاد توی دستم. از تصور فجیع بودن مجازاتم، اشکم در اومده بود. وقتی نگاهش کردم، یه احکام ازدواج با زن بچه دار ظریف بود. دستم همچنان میلرزید. انگار متوجه شده بودم.