ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل جانان
جانان
33 ساله از تهران
تصویر پروفایل اردوان
اردوان
38 ساله از اصفهان
تصویر پروفایل نگین
نگین
45 ساله از کرج
تصویر پروفایل ایرج
ایرج
45 ساله از فومن
تصویر پروفایل سحر
سحر
32 ساله از ری
تصویر پروفایل محمد
محمد
40 ساله از تهران
تصویر پروفایل احمد
احمد
44 ساله از تهران
تصویر پروفایل مجتبی
مجتبی
44 ساله از شیراز
تصویر پروفایل مهسا
مهسا
36 ساله از تهران
تصویر پروفایل پریسا
پریسا
34 ساله از شهریار
تصویر پروفایل ونوس
ونوس
39 ساله از شهرکرد
تصویر پروفایل اکرم
اکرم
40 ساله از رباط کریم

سازمان ازدواج جهانی

تلفن یه سری سازمان ازدواج و طلاق رو نمی تونست راحت بگه. چون بقیه هم می شنیدن! رفتم سراغ گوشیم تا باهاش حسابی 1 چت کنم. یک ساعت باهم حرف زدیم.

سازمان ازدواج جهانی - ازدواج


تصویر سازمان ازدواج جهانی

نه بابا سازمان ازدواج مگه خونه پیداش میشه... همه خوبن ؟... شیدا: - آره همه... سالم میرسونن... اس دادم جواب ندادی گفتم یه زنگ بزنم حالتو بپرسم...: - گوشیمو از دیشب چک نکردم... فدای تو... شیدا: - خب دیگه برو االن ببین... برات چند تا جک و مطلبم فرستادم بخون..: - دستت درد نکنه.. باشه همین سازمان ازدواج دانشجویی... شیدا: - قربونت کاری نداری ؟...: - نه عزیز دلم... سالم برسون... به شیده هم چنتا فحش آبدار بده... سازمان ازدواج حتمنننننن... البته اگه نکرد بیاد خونه... خندیدیم و با هم خدافظی کردیم. دیدن محدثه رو گذاشتم واسه بعد.

سازمان ازدواج و طلاق رو نمی تونست

چون می دونستم شیدا می خواد باهام درد و دل کنه. معموال رو در رو یا پشت تلفن یه سری سازمان ازدواج و طلاق رو نمی تونست راحت بگه. چون بقیه هم می شنیدن! رفتم سراغ گوشیم تا باهاش حسابی 1 چت کنم. یک ساعت باهم حرف زدیم. ناهار هم چیزی نخوردم و بعد ظهر هم خودم با اتوبوس رفتم منزل آقای موالیی و دفترچه هاش رو گرفتم و برگشتم. سازمان ازدواج خوب بود. پس نشستم پای نوشتنم... اونقدر خوب داشت پیش می رفت که جدا متوجه زمان و مکان نبودم. صدای سرفه محمد باز هم منو ترسوند و به خودم آورد. دویدم بیرون. از سازمان ازدواج و طلاق چشمام گرد شد.: - سالم... کی اومدی محمد ؟... لبخند بی روحی زد. سازمان ازدواج نیم ساعتی میشه... دهنم باز موند.: - نیم سااااعت ؟؟؟؟.... من... من اصال متوجه نشدمممم...

 آره... اتفاقا پشت در کلی هم با کلید ور رفتم، صدای پات نیومد... در رو خودم باز کردم... منظورش رو سازمان ازدواج و طلاق متوجه شدم ولی از خجالت مجبور بودم بحث رو عوض کنم! رفتم کنارش نشستم.: - سازمان ازدواج جوانان بگو امروز کی زنگ زده بود ؟... سازمان ازدواج جوانان سازمان ازدواج شفا اینا ؟... نه... سازمان ازدواج وام... می گف چند وقته همو ندیدم بیا باهم بریم بیرون... ولی تو فردا عصر زود میای خونه... نه ؟... پا شد و کتش رو در آورد. سازمان ازدواج دانشجویی تو با من کاریت نباشه... برو... رفتنش رو تماشا کردم... یک ماهی می شد که من درگیر نوشتن بودم و از عالم و آدم بی خبر. دیدار با ناهید خیلی برام خوب بود و به هردومون واقعا خوش گذشت. یادم نمیاد بعد اون ماجراها سازمان ازدواج وام خونه ما اومده باشه. گشتیم و گفتیم و خندیدم و خاطره تعریف کردیم. از زندگیش خیلی راضی بود و خودشو خیلی خوشبخت می دونست...

رفتم سازمان ازدواج و طلاق

منم همینطور... دم غروب من رو رسوند دم در و هر چی تعارفش کردم داخل نیومد. رفتم سازمان ازدواج و طلاق. محمد خونه نبود!!! لباسامو از تن کندم. یه دوش گرفتم. غذا برای شام امشب رو قبل بیرون رفتن آماده کرده بودم، پس با خیالت راحت نشستم پای نوشتن ولی کاش این کار رو نمی کردم.. . چون باعث شد برای بار دوم متوجه اومدن سازمان ازدواج شفا نشم.. ...... یه حس خیلی بدی تو جونم افتاده بود. خیلی بد.. . چرا من به استقبالش نرفتم ؟.. . سازمان ازدواج جوانان ولی، به روی خودش نیاورد. محمد: - سازمان ازدواج دانشجویی من خیلی گشنمسا! . . . 1 خندیدم.: - همی االن آقا.. . شامو گرم کردم و با برگه هام نشستم پشت میز. محمد: - برای خودت چرا نکشیدی ؟.. .: - من بیرون با سازمان ازدواج وام یه چیزی خوردم.. . اصال گرسنم نیست.. . حرفی نزد و مشغول شدیم.. . اون خوردن و من نوشتن.. . می دیدم که هر چند دقه یک بار سرش رو باال میاره و نگاهم می کنه.. . آخرش قاشقو گذاشت توی بشقابش. سازمان ازدواج دانشجویی دستت درد نکنه عزیزم.. . دلم لرزید. با لبخند جوابشو دادم. رفت بیرون و دیدم که نصف بیشتر غذاش مونده تو بشقابش!

مطالب مشابه