- روسریمو از سر کشیدم و سازمان ثبت ازدواج اومد جلوتر... سرتاپامو نگاه کرد... دل سیر! آروم هلم داد و به پشت افتادم روی تخت. خم شد و با بازوهاش محصورم کرد. چقدر این حصر رو دوست داشتم. تو این حصار من حکمم حبس ابد بود. سرشو فرو کرد ال به الی موهام و عمیق نفس کشید. سازمان ثبت ازدواج این عطر اکسیژنه منه... با این هواس که من زنده ام...
- لبخند زدم. عمیقتر نفس کشید. سرشو بلند کرد و نگاهم کرد. سازمان ثبت احوال استعلام ازدواج چرا چند روزه ازم قایمشون کردی ؟... ناز کردم.: - معذرت میخوام... فقط نگاهم کرد و پیشونیمو عمیق بوسید. لباساشو عوض کرد و کنارم رو تخت دراز کشید. دستمو دور گردنش حلقه کردم و چونه اش رو بوسیدم. دستشو به کمرم گرفت و موهام رو نوازش کرد ؛ سازمان ثبت دفاتر ازدواج میدونی زندگیمی ؟
- نه... خندید. نوبت من بود.: - می دونی دنیامی؟.. . سازمان ثبت ازدواج نه... لبخند زدم سازمان ثبت احوال استعلام ازدواج میدونی خانوممی ؟... سر تکون دادم.: - میدونی آقاییه منی ؟ با لبخند تأئید کرد. زل زدم تو چشاش. طوالنی و با خاصترین نگاهم.
سازمان ثبت احوال ازدواج تهران قصد جانم کرده ای ؟
خاصترین... سازمان ثبت احوال ازدواج تهران قصد جانم کرده ای ؟ لبخند پر نازی زدم. محمد: - جانم فدای قصدِ تو... تو آغوش پر از امینتش شب پا به فرار گذاشت و سپیده صبح سر رسید. صبح همراه ایل و تبار برگشتیم خونه ما، برای صبحونه!!! حتی شهاب و کیمیای خسیس!!! که ترسیدن ناهار بخوریم خونشون! سازمان ثبت احوال استعلام ازدواج زود تر از همه منتظرمون بود جلو در. ماشین ها تو پارکینگ خالی ردیف می شد و همه می پریدن پائین. حمیدرضا: - انگار ساختمون خالیه! سازمان ثبت ازدواج آره هیچکسی نیس انگار... علی: - من که با پله ها میرم... من و سازمان ثبت ازدواج و طلاق که طبق معمول رفتیم سمت راه پله و همه دونه دونه پشت سر ما، بخاطر سیر کردن کنجکاویشون بابت خالی بودن ساختمون. سازمان ثبت احوال ازدواج تهران نه جدی جدی کسی نیس... آتنا: - یعنی االن میشه دااااد زد ؟... خندیدم. شیدا: - آقا بیاین قایم باشک! ؟.. .
سازمان ثبت احوال استعلام ازدواج ما هم همینطور.
علی: - آخ من پایم... سازمان ثبت احوال استعلام ازدواج ما هم همینطور... شیدا: - عاطی چشم بذار... یک دو سه همه بدوئین قایم شین...: - سازمان ثبت وام ازدواج چرا من... ؟ که البته کسی نبود جوابگو باشه: | چون همه دوئیدن!! ناچار چشم گذاشتم و بلند بلند تا ده شمردم.: - بیام ؟.. . صدایی نیومد.: سازمان ثبت ازدواج و طلاق اومدمممم.. . اولین مخفی گاهی که چشمم بش افتاد فرو رفتگی همون طبقه بود.: - عاقا نامردیه همه طبقاتو بگردم... آروم یه طبقه سازمان ثبت وام ازدواج تر رفتم. اونجام کسیو نیافتم. یه طبقه بالتر... باز کسی نبود.
کیم باالتر... یهو حامد پرید بیرون. دو پا داشتم چهار تا دیگه هم قرض گرفتم و پله ها رو دویدم پائین. برگشتم محل چشمگذاری و سک سک کردم!!! بی رمق نشست پای پله ها! سازمان ثبت ازدواج و طلاق میتونستم لباستو بکشم نگهت دارما.. .: - جرئت داشتی می کشیدی!!! ادای سازمان ثبت دفاتر ازدواج درآوردم. حامد: - اینم حرفیه!!! خندیدیم. نگاه مو شکافانه ام رو به اطراف چرخوندم. سازمان ثبت وام ازدواج طبقه دو رو نشون میداد! در حالی که اومدنی داخل، رو پارگینک بود. آها یکیشونو یافتم. خرامان خرامان رفتم جلو درش و آروم بازش کردم. طولی نکشید که صدای جیغم کل ساختمونو لرزوند. سازمان ثبت ازدواج و طلاق دیوونه. سازمان ثبت دفاتر ازدواج محمد از مخفیگاهش دوید بیرون. نامرد تو خونمون قایم شده بود