بهم میگی سرشو تکون داد. سامانه وام ازدواج بانک صادر رو به هم چسبوندم و خندیدم. امشب دیگه نوبت اون بود که من رو ببوسه... سامانه وام ازدواج میخوام... یه نفر رو بیارم توی این خونه... البته یه مدت کوتاه... : - کی؟... محمد: - همون خانوم خوشگل... بارون، عطر نفسهات سامانه وام ازدواج کندو لبخندم محو شد. باز هم سرش اومد جلو و بار دیگه بوسید... محمد: - اینا همش به خاطر اینه که بهم شک نداشتی... سامانه وام ازدواج بانک صادر شروع حرفاش بودم. سامانه وام ازدواج یکی از بچه ها برای کارای درسیش اومده بود اتاق من... اومده بود نمره اش رو ببینه... یکی از بهترین سامانه وام ازدواج کندو... خیلیم ازش خوشم میاد... خندید. محمد: - البته پسره... نفس عمیقی کشیدم که باعث شد قهقهه بزنه.
محمد: - ایشون پا شد رفت و منم داشتم میرفتم سر کالس بعدیم... که دیدم گوشیش روی صندلی ای نشسته بود، جا مونده... گذاشتمش روی میزم گفتم برمیگرده دنبالش... رفتم سر کالسو برگشتم... مشغول کارام بودم که گوشیش زنگ خورد... جواب دادم... گفتم ابد با گوشیه یکی زنگ زده ببینه دست کی مونده سامانه وام ازدواج کندو... گفتم سالم... یه سامانه وام ازدواج از اونور شروع کرد به داد و بی داد کردن... که چرا همش میای این بچه رو هوایی می کنی... سامانه وام ازدواج بانک صادر تو کی هستی که بتونی خوشبختش کنی ؟... برادرشی که برادرشی... به درک... تو برو یه فکری به حال خودت کن بیچاره... سامانه وام ازدواج بانک صادر خودتم نمی تونی سیر کنی... یه بار دیگه اینورا پیدات شه می دونم با تو و خواهرت چیکار کنم... اصال مهلت نداد من حرفی بزنم... بگم که گوشیش دست خودش نیست... قطع کرد. عجب کردم.. . گوشیشو گذاشم تو جیبم.. .
سامانه وام ازدواج کندو که بدو بدو اومد طرفم
داشتم می رفتم سمت سامانه وام ازدواج کندو که بدو بدو اومد طرفم.. . که آقای نصر گوشیم مونده تو اتاق شما.. . منم بهش گفتم بشینه تو ماشین.. . می خواستم باهاش حرف بزنم و ببینم مشکلش چیه.. . نشست داخل ماشین.. . براش گفتم که یه خانمی زنگ زد و کلی بارت کرد.. . خندید.. . پرسیدم قضیه چیه.. . برام تعریف کرد که.. . سامانه وام ازدواج عمیقی کشید و ادامه داد. سامانه وام ازدواج بانک مرکز این پسر.. . اسمش احسانه.. . دانشجوی ترم دوم برقه.. . بیست سالشه.. . یه خواهر داره که شش ساله اس.. . متاسفانه.. . یتیم ان.. . خون تو رگهام یخ بست. سامانه وام ازدواج بانک مرکز آهی کشید. محمد: - سیزده سالش بوده که پدرش فوت می کنه.. . مادرشم حامله بوده.. . بعد وضع حمل دیگه نمی تونه نگهشون داره.. . یعنی می خواسته با یه مردی ازدواج کنه. .. این میشه که پسر و دختر یه ماهه اش رو میذاره بهزیستی. ..: - وااااای نه. ... مگه میشه ؟. ...
سامانه وام ازدواج بانک مرکز. ..
محمد: - متاسفانه. .. احسان بزرگ میشه. .. درس می خونه و در میاد سامانه وام ازدواج بانک مرکز. .. هیجده سالگیم که دیگه باید از پرورشگاه بیرون می اومده. .. هر کاری می کنه خواهرشو بهش نمی دن. .. می خواست خواهرش رو با خودش ببره ولی کی اجازه این کارو بهش بارون، عطر نفسهات _ هاوین امیریان میده ؟. .. همه اینا رو برام تعریف کرد. .. حرفاشو که زد اصرار کردم برسونمشون خونه اش. .. خونه که چه عرض کنم. .. سامانه وام ازدواج بانک مرکز یه خرابه ای بود. .. جوری حالم گرفته شده بود که. ... اونشبی که ازم پرسیدی غم دارم رو یادته ؟. .. دلم داشت می ترکید. .. یه ثانیه تصویر خونه اش از جلو چشمم کنار نمی رفت. .. می دونی چی بیشتر منو می سوزوند ؟. .. اینکه هیچ شکایتی نداشت