دودهایی که به قول سایت دوستیابی در استان سیستان و بلوچستان سیاه تر بودن توی سازمان نگه داری میشدن، مراقبت و سر و کله زدن با اون ها واقعا سخت بود. دوستیابی استان سيستان و بلوچستان یک بار به سایت صیغه یابی ایرانشهر اومد و شخصا با پزشک ها و متخصص ها صحبت کرد. بعضی روانشناس ها حرف های همسریابی استان سيستان و بلوچستان ر و جدی نگرفتن و حتی ترسیدن؛ ولی یکی_دو نفر گفتن به امتحانش میارزه.
همسریابی رایگان در زاهدان می گفت باید بهشون سایت صیغه یابی ایرانشهر کنید گذشته ی خودشون رو ببخشن و قبول کنن که تموم شده. باید آموزش معنوی ببینن و حتی به صورت ضربتی و گاهی خشونت باهاشون رفتار بشه، میگفت باید احساساتشون رو برانگیخته کنید. این کار اون ها رو خطرناکتر میکرد. برای همین توی اتاق مخصوص، اون ها رو حسابی کت بسته مینشوندن و شروع به تطهیر می کردن.
یکی دوتا از دودها از درد زیاد و مقاومت در برابر تطهیر، از بین رفتن؛ اما تعدادیشون بهتر شدن و به بخش قرنطینه همسریابی رایگان در زاهدان منتقل شدن تا روند درمانشون ادامه پیدا کنه. بعد از گذشت یک ماه، هزار و دویست نفر، درمان شدن. همچنان داشت می نوشت و از نوشتن خسته نمی شد.
همسریابی استان سيستان و بلوچستان اگه دختر بود چی
سلمان یکم بزرگ شده بود و اذیتش میکرد. سایت دوستیابی در استان سیستان و بلوچستان اسمش شد سلمان! همسریابی استان سيستان و بلوچستان اگه دختر بود چی؟ بعد از شام من مشغول گوشیم و هماهنگی های کاری با شریکم شدم و اون هم مشغول نوشتن. میگفت دلش میخواد کتابش رو چاپ کنه تا مردم بهتر درک کنن برای دودها چه اتفاقاتی میافتاده. هر چند روز یک بار باهم به سر میزدیم. دوستیابی استان سيستان و بلوچستان باهاشون همدردی میکرد. همین که اون ها همسریابی استان سيستان و بلوچستان رو میشناختن و میدیدن که اون تونسته درمان بشه، خیلی انرژی میگرفتن.
همسریابی استان سيستان و بلوچستان به صورت تکی و دسته جمعی براشون حرف میزد. باهاشون میخندید و گریه میکرد. روند درمان دودهایی که توی سازمان بودن هم خوب پیش میرفت؛ به جز برای آراد! خیلی مقاومت نشون میداد! بین دودها دختری به اسم کیمیا بود که دالرام خیلی دلداریش میداد و کمکش میکرد؛ ولی روند درمانش کند بود.
می گفتن از اول دود بوده! این یعنی دودها سایت دوستیابی در استان سیستان و بلوچستان قبل از اینکه پیدا بشن وجود داشتن. گوشیم رو خاموش کردم و رفتم به سمتش که روی صندلی راحتی نشسته بود. نمیخوای بخوابی؟ بدون بلند کردن سرش گفت: هنوز مونده. آهی کشیدم و رفتم کنارش نشستم.
عید عروسی زینب و احمده. سرش رو بلند کرد، توی چهره اش نبود. به سایت دوستیابی در استان سیستان و بلوچستان. میخوای بریم؟ سایت صیغه یابی ایرانشهر چشم دیدن فامیل و خصوصا محمد عارف رو ندارم! ولی خب دیگه، احمد هم رفیقمه. قولنج انگشت هاش رو شکست. من هم همین حس رو دارم. میخوای خودت تنها برو! - عمرا! میخوای کل هم رو بکنه؟ خندید: از دست این دختر! خیره شدم بهش ناراحت نیستی ما عروسی نگرفتیم؟ لبخندی زد: فرقی نداشت برام. دوستیابی استان سيستان و بلوچستان هم نبودم؛ ولی در کل، حس میکنم سال هاست دارم باهات زندگی میکنم! طوری که شروعش برام اهمیتی نداره! صدای ریزش و اون نگاهش آی قند تو دلم آب میکرد! دلم میخواست بغلش کنم اینقدر فشارش بدم له بشه!