رد نگاه سایت همسریابی در استان گیلان رو دنبال کردم و به یک دختر تقریبا محجبه رسیدم. از در بیرون اومد و چادرش رو سرش کرد. شناختمش! روز عقدمون اومده بود! اسمش حلما صبوری، قدبلند و چهرهای ساده و چیه خب؟ حافظه قویه! با یادآوری روز عقدمون لبخندی روی لبم نشست. نه زیاد ساده بود نه زیاد سایت صیغه یابی در گیلان! ولی سایت همسریابی استان گیلان اون روز خیلی قشنگ شده بود. نمیتونیم خودمون نزدیکش شیم، بقیه بچه ها من رو میشناسن و همشون فکر میکنن من مردم، توی مراسم ختمم هم بودن.
متعجب گفتم: تو اون روز اومدی؟ آه کشید: باشه برای بعد! حال تو برو جلو و سر صحبت رو باز کن، خیلی نامحسوس! میدونی چی بگی یا بهت بگم؟ نه بابا خودم بلدم! سعی خودمو میکنم! من و کانال تلگرام همسریابی گیلان یه صد متری با اونجا فاصله داشتیم. سایت همسریابی استان گیلان پشت یه ماشین روی لبه جدول نشست و گفت: من منتظرم. آب دهنم رو قورت دادم و به اون سمت رفتم. با ظاهر شدنم داخل کوچه نگاه ها به سمتم جلب شد و استرسم بیشتر شد. سایت همسریابی در استان گیلان راست میگفت خیلی هاشون توی مراسم عقد و ختم بودن و من رو میشناختن! اما حال یک لبخند شیطانی روی بود. توی دلم پوزخندی به کانال همسریابی رشت دخترونه شون زدم و آروم به حلما که سرش پایین بود نزدیک شدم. به دیوار تکیه داده و انگار منتظر کسی بود. سالم کردم، سرش رو بلند کرد و با تعجب جوابم رو داد، ُسر و وضعم نامناسب بود و از این بابت هم اعصابم خورد بود هم شرمنده بودم.
آقای معصومی شما اینجا چهکار میکنید؟ چی شده؟ راستش، براتون توضیح میدم! گرچه میدونم توضیحش سخته! ما به کمک شما احتیاج داریم! تعجبش بیشتر شد: شما؟ من و سایت همسریابی استان گیلان! دیگه داشت پس میافتاد! ای خاک بر سرت کنن امین خیر سرت نمیتونی عین آدم حرف بزنی! حلما: سایت همسریابی آناهیتا زندهست؟ بلند گفت! با ترس چشم هام و چهارتا کردم که یعنی ضایع نکن! دیدم توجه چند نفر جلب شده! گفتم: بله بله سایت صیغه یابی در گیلان همیشه در قلب ماها زندهاست و مطمئنا من انتقامش ر و میگیرم! خوب جمعش کرد چند نفر که ظاهرا با کانال تلگرام همسریابی گیلان صمیمی تر بودن مجددا تسلیت گفتن.
کافه سایت همسریابی آناهیتا خیابون پایینی منتظرتونم
برای اینکه بیشتر جلب توجه نکنم آروم گفتم: خانم صبوری من توی کافه سایت همسریابی آناهیتا خیابون پایینی منتظرتونم! پدرم الان میان! سایت همسریابی در استان گیلان زمزمه کردم: ایشون رو هم بیارین! در جریان باشن بهتره، قضیه شخصی نیست کاریه، این رو میگم تا سو تفاهم نشه، اما بدونین کارم خیلی واجبه! سرش رو تند تند تکون داد. صدام رو یکم بلندتر کردم: ممنون از همکاریتون! جبران کنیم، یا علی! بعد کمکم از اونجا دور شدم، به کانال تلگرام همسریابی گیلان که رسیدم گفتم: بریم. آروم بلند شد و روسریش رو مرتب کرد، جلو کشید تا چهره ش کمتر پیدا باشه. کجا بریم؟ بریم تا برات بگم!
همونطور که آروم به سمت کافه ای که گفته بودم میرفتیم، قضایا رو براش تعریف کردم. یکم خندش گرفت! ولی گفت خوبه با این اوضاع باز خوب عمل کردی. کافه خیلی تاریک بود. از این مدل کافه ها اصال خوشم نمی اومد! از کافه های کانال همسریابی رشت بیشتر خوشم میاومد سایت همسریابی در استان گیلان دو قرون نداری تو جیبت همینم زیادته یه نیم ساعتی رو اونجا بودیم. مسئول کافه دیگه از دستمون ذله شده بود. تو چشمهاش یه مگه اومدید پارک خاصی موج میزد. هیچی هم که سفارش نمیدادیم. تنها چیزی که زیر سی هزار تومن بود کیک بود. آخ جان کیک! هشتگ روزه دار گرسنه سایت همسریابی استان گیلان حلما با پدرش وارد شدن. بلند شدیم و خیلی گرم سالم و احوال پرسی کردیم. هر دو با دیدن سایت صیغه یابی در گیلان کپ کرده بودن و حتی نمیدونستن چی بگن! خیلی خوشحال شدیم که زندهای؟ همه مرگا همینطوری باشه؟ به امید دیگه نمیمیری دیگه؟ آقای صبوری آدم متشخص و فهمیدهای به نظر میاومد، برای همین خیالم راحتتر شد،