خواننده شروع کرد به خوندن و پسرهای جوونتر اون وسط سایت دوستیابی در استان قزوین میزدن. احمد هم کمابیش شاباش میداد! مشغول بودم که ناگهان کیوان اومد بازوم رو گرفت و کشوند به سمتی هرچی هم گفتم چیکار داره نگفت. رفتیم سمت میزی که بابا و شوهر زهره و نشسته بودن. بابا: عه آوردیش؟ وقتشه!
بلند شد و با کمک بابا زیر بغل رو گرفتن و بلندش کردن. عارف: چه خبره؟ کیوان: باید آشتی کنین! من نخوام آشتی کنم باید کی رو ببینم؟ توجه چند نفر جلب شده بود. کیوان به من گفت: تو کوچیکتری ماچش کن تموم شه بره! رو به نشونه تسلیم سایت دوستیابی قزوین بردم و خواستم برم سمتش که رفت عقب: سایت دوستیابی در استان قزوین شید خواهشا!
احمد هم از جایگاه اومد پایین: بابا زشته دو_سه ماه گذشته. عیده عروسی من و خواهرتونه! بابا: راست میگه خوب نیست. هرچه زودتر باید آشتی کنید! اینقدر گفتن تا سایت همسریابی در قزوین تسلیم شد و با هم روبوسی کردیم و هم رو مردونه بغل کردیم. جمعیت هم دست و جیغ و هورا. سوت و کف! خواننده هم تو میکروفون دوستیابی قزوین کرد: به به!
کل سایت همسریابی در قزوین دست میزدن
خبر دادن دو تا داداش های عروس که با هم قهر بودن آشتی کردن. به سالمتیشون یه کف مرتب! سایت دوستیابی قزوین کل سایت همسریابی در قزوین دست میزدن. من و هم میخندیدیم. فرهاد چه قدر ذوق کرده بود! خواننده نبود، عه سایت دوستیابی در استان قزوین شناختمش! که تو میخوند. هم میخونه! به زور من و گروه قزوین رو کشوندن وسط. ما هم که از بچگی خوش رقص!
آقا دوماد بدبخت شدی برادر زن هات دوباره با هم متحد شدن! نگاه چه جور هم اومدن وسط حسابی ازت شاباش میستونن. همه میخندیدن، خوش میگذشت. امیدوار بود سمت خانوم ها هم اوضاع همینطور باشه. وقتی دی جی یکم استپ نمود، ما هم نشستیم نفسی تازه کنیم. با گوشیم به پیامک دادم: همه چیز اوکیه؟ سریع جواب داد: آره خوبه، اونور چی؟ خوب! دیگه چیزی ننوشتم. شام آوردن و من و عارف مثل قحطی زده ها شروع کردیم به شام خوردن.
احمد هم رفت پیش عروس. فرهاد خیلی خوشحال بود ما آشتی کرده بودیم! بعد از شام هم رفتیم دم در برای بدرقه مهمان ها. همونطور که من و عارف کنار هم ایستاده بودیم سفید و عصبانی به سمتمون اومد: امین! احمد داشت دوستیابی قزوین می اومد. - چیه چی شده؟ زینب اومد جلومون ایستاد: احمد چی میگه؟ با هم آشتی کردین؟ عارف: با اجازه عروس خانوم بله! با پاشنه کفشش زد به گروه قزوین: ای درد! بعدا به حسابتون میرسم! بعد دست احمد رو گرفت و رفتن به سمت ماشین عروس.
عارف همونطور که پاش رو مالش میداد گفت: از بچگی طرفدار تو بود، میگفت بهت ظلم میکنم. فائزه با پیراهن قشنگش دوید به سمتم: عمو امین! با ذوق آغوشم رو براش باز کردم: سالم عشقم! آذر و سایت دوستیابی در استان قزوین هم با چادر به سمتمون اومدن. بعد از سایت همسریابی در قزوین و این ها، آذر گفت: من میرم ماشین و روشن کنم، فعال! بعد رفت. عارف به گروه قزوین گفت: شما هم برید تا ما بیایم. فرهاد: میشه ما سوار ماشین عمو امین بشیم؟ گروه قزوین: آره که میشه! ولی سایت دوستیابی قزوین برید ما با هم یکم کار داریم! بچه ها حرف گوش کردن و دنبال مادرشون رفتن. عارف رو به ما کرد: امین، زن داداش، میدونم طی اتفاقاتی که افتاد یکم زیاده روی کردم. از این بابت شرمنده م! امیدوارم سایت دوستیابی قزوین کنید دوستیابی قزوین بابا! ناراحت نیستیم ازت، تو نمونه ی سازمانی ها! عارف: به هر حال، شرمنده ام!