ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل اکبر
اکبر
53 ساله از اسلامشهر
تصویر پروفایل ندا
ندا
39 ساله از تهران
تصویر پروفایل سامان
سامان
34 ساله از کرج
تصویر پروفایل محسن
محسن
35 ساله از تهران
تصویر پروفایل امیرعلی
امیرعلی
35 ساله از مشهد
تصویر پروفایل تینا
تینا
35 ساله از شیراز
تصویر پروفایل شیما
شیما
39 ساله از شیراز
تصویر پروفایل فاطمه
فاطمه
44 ساله از تهران
تصویر پروفایل سونیا
سونیا
42 ساله از تهران
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
37 ساله از بوشهر
تصویر پروفایل اوا
اوا
38 ساله از بیرجند
تصویر پروفایل پریا
پریا
37 ساله از سنندج

ورود به سایت دوستیابی در استان آذربایجان غربی

چشمم افتاد به رها و دوستیابی استان آذربايجان غربي. سایت دوستیابی در استان آذربایجان غربی با لبخند زیر گوش رها حرف میزد و دوستیابی استان آذربايجان غربي

ورود به سایت دوستیابی در استان آذربایجان غربی - سایت دوستیابی


سایت دوستیابی در استان آذربایجان غربی

این بار، کاملا حس میکردم که این رفتاراش تظاهر نیست. شونه ای بالا انداختم و بی رمق و آروم گفتم بریز! دوباره سرم رو انداختم پایین که چند لحظه بعد، لیوان نوشابه رو گرفت سمتم. سرم رو بدون اینکه بلند کنم، لیوان رو ازش گرفتم و آروم تشکر کردم. بعد این همه مدت، برای اولین بار غذام رو کامل خوردم و بلند شدم. تازه چشمم افتاد به رها و دوستیابی استان آذربايجان غربي. سایت دوستیابی در استان آذربایجان غربی با لبخند زیر گوش رها حرف میزد و دوستیابی استان آذربايجان غربي هم با ذوق گوش میداد.

شماره شبکه اجتماعی دوستیابی اروميه رو گرفتم

دلم آتیش گرفت. فورا با بغض چشم ازشون برداشتم و رفتم سمت اتاقم. دراز کشیدم رو تخت و شماره شبکه اجتماعی دوستیابی اروميه رو گرفتم. بعد پنج بوق، حیرت زده جواب داد دوستیابی استان آذربايجان غربي! سلام. کجایی تو آخه؟ میدونی چقد بهت زنگ زدم؟ .. نگران شد جانم؟ چی شده؟ نمیتونستم حرف بزنم؛ یعنی نمیدونستم چجوری شروع کنم. بغض صدام رو به لرز وادار کرده بود... من... کلافه گفت چی شبکه اجتماعی دوستیابی اروميه؟ نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم قبول کردم. بعد کمی مکث، متعجب گفت چی رو؟ دوباره بغض کشندم رو قورت دادم.

با این حال، نتونستم جلوی ارتعاش ورود به سایت همسریابی در استان آذربایجان غربی رو بگیرم با سایت دوستیابی در استان آذربایجان غربی ازدواج کردم. جوری داد کشید که چشمام رو بستم چیکار کردی؟ سعی کردم خودم رو کنترل کنم. با صدای تحلیل رفته گفتم باهاش ازدواج کردم؛ تا... شاکی و عصبی تکرار کرد تا چی؟ چونم لرزید تا کاری با آرمان نداشته باشه.

صداش ضعیف شد. با غم گفت یعنی به خاطر آرمان خودت رو بدبخت کردی؟ آب دهنم رو قورت دادم و یه قطره اشک از پشت پلکام سقوط کرد خب چیکار باید میکردم؟ دیدی که تهدیداش الکی نیست. بعد از یه کم وقفه، در حالی که جون میکنم تا گریه نکنم گفتم هم ازدواج کرد. دوباره داد زد چی؟ لبم رو گاز گرفتم و چیزی نگفتم کی؟ با کی؟ به سختی گفتم با دختر یکی از رفیقای سایت دوستیابی در استان آذربایجان غربی؛ دو ماه قبل تقریبا. ناباورانه و غمگین گفت دروغ میگی!

ورود به سایت همسریابی در استان آذربایجان غربی لرزید

آه کشیدم نه. ناراحت تر از خودم پرسید دوسش داره؟ هوم. جدی؟ آره. حالا میخوای چیکار کنی؟ تا آخر عمرت میمونی اونجا؟ ورود به سایت همسریابی در استان آذربایجان غربی لرزید آره خب. تا یه ساعت باهاش حرف زدم و خوابیدم. داشتم جلوی آینه موهام رو میبافتم که سایت دوستیابی در استان آذربایجان غربی اومد تو. تو دستش یه جعبه کادوی متوسط و آبی کاربنی بود. ابرویی بالا انداختم و با تعجبی که محسوس نبود نگاهش کردم. رو گذاشت رو و در حالی که نگاهم میکرد گفت ببین خوشت میآد؟

مطالب مشابه