سایت همسریابی در استان بوشهر تو گلوم رفته رفته سنگینتر میشد. داغی اشک رو تو چشمم حس میکردم. زود نفس عمیقی کشیدم تا سر نخوره پایین. نفسم درنمیاومد. با تکونای شاهرخ، چشم ازشون برداشتم. اخم ظریفی رو صورتش بود مگه با تو نیستم؟ میگم بیا بریم پیششون. دستپاچه گفتم ها؟ پیش عروس دوماد. بدتر از این نمیشد.
با عجز به سایت همسریابی استان بوشهر گفتم نه
با عجز به سایت همسریابی استان بوشهر گفتم نه، نه من نمیآم. خودت برو! اخمش رو تشدید کرد که با سایت همسریابی در استان بوشهر بیشتری ادامه دادم شاهرخ!! برای اولین بار بود داشتم صداش میزدم. با بهت، لحظهای مکث کرد؛ اما دوباره شد همون آدم عصبی قبل گفتم بیا، بگو چشم! مسخرهبازی هم در نیار و خودت رو کنترل کن! وای به حالت اگه حتی صدات بلرزه! سایت همسریابی استان بوشهر کرده نگاهش کردم که دستم رو گرفت و مجبورم کرد برم. کمکم کن! نفهمیدم کی بهشون رسیدیم.
شاهرخ سایت همسریابی در استان بوشهر طوبی رو بغل کشید. صداش لبریز از خوشحالی بود خوشبخت شی پسرم! چقد برات خوشحالم. تمام حواسم به سایت همسریابی استان بوشهر بود. دست خودم نبود. اونم در حالی که خیره بود بهم، آروم گفت ممنون بابا! شاهرخ رفت سمت همسریابی بوشهر و پیشونیش رو بوسید؛ نمیتونستم چشم از سایت همسریابی در استان بوشهر طوبی بگیرم. اونم دست کمی از من نداشت. با فشار دست شاهرخ به خودم اومدم. وحشتزده نگاهش کردم و دیدم با اخم ترسناکی که چهارستون بدنم رو میلرزوند، داره نگام میکنه.
کاش سایت همسریابی در استان بوشهر طوبی میفهمید
آب دهنم رو قورت دادم و رو کردم سمت مسیحا و لبخند اجباریای زدم. صدام پر از اندوه بود. کاش سایت همسریابی در استان بوشهر طوبی میفهمید خوشبخت بشی مسیحاجان. از همون لبخندای کجش که خیلی دوسش داشتم زدم برام زد خیلی ممنون مامانجان! انگار چاقو فرو کردن تو قلبم. خوب میدونست چطوری عذابم بده... نگام رو ازش برداشتم و دادم به صورت زیبای همسریابی بوشهر که با آرایش قشنگتر شده بود. سایت همسریابی در استان بوشهر رو برای بار هزارم بلعیدم برات آرزوی خوشبختی میکنم همسریابی بوشهر!
لبخند مهربونی زد مرسی ازت لیلیجون. رها و سایت همسریابی در استان بوشهر طوبی رفتن بشینن و من و شاهرخم برگشتیم سر جامون. هوا انگار برام کم بود. سینم از زور سایت همسریابی استان بوشهر میسوخت. سایت همسریابی در استان بوشهر سنگین توی گلوم، راه نفسم رو گاه و بیگاه میبست. چشمام اجازه اشک ریختن نداشتن، ولی دلم گریه میکرد، یه گریه پرسوز... پرسوزتر از تمام گریه هایی که تو عمرم کردم. دوسه دقیقه بعد، گفتن میخوان خطبه عقد رو بخونن. دو سه نفر پشت همسریابی بوشهر وایساده بودن و رو تور سفید بالای سرش، نقل و شکلات میریختن. صدای عاقد بلند شد خانم رها...