تا صحبت محمد تموم شه! که حسن یوسف شد. گوشیشو ازم گرفت و یه دور دیگه خودش با احسان احوالپرسی کرد. کال کارمون شده احوالپرسی! نگا کن! حسن یوسف رو برای تحویل سال دعوت می کرد خونمون تا تنها نباشن. مثل اینکه احسان قبول نمی کرد. بعد این که قطع کرد ازش پرسیدم که چی شد ؟ حسن یوسف زمانی خیلی گفتم... میگه دوست دارم این عیدو با خواهرم دوتایی باشیم... منم دیدم مایل نیست دیگه زورش نکردم... حسن یوسف گفتم و به بقیه ملحق شدیم. شاید یه خاطر مهمونامون قبول نکرد. شب تو خونه خانوما خریداشونو به هم نشون میدادن و آقایون فقط نظاره گر بودن.
حسن یوسف زمانی موندیدم
اونایی که خسته بودن رفتن تا بخوابن. من و حسن یوسف زمانی موندیدم و شیده و حسن یوسفی اشکوری. آتنا و شیدا. تا دیر وقت تخمه شکستیم، حرف زدیم و فیلم تماشا کردیم. صبح موقع نماز بود که دیدم همگی حسن یوسف کریم خوابمون برده بود. چه فالکتی! بارون، عطر نفسهات _ هاوین امیریان بعد نماز دیگه نمیتونستم ساعتی بیشتر بخوابم. باید می رفتم تا صبحانه 13نفر رو حسن یوسف دم عیسی آروم و بدون سر وصدا آماده کنم. و همین طور آبگوشت ناهار رو دیروز اصرارم کردن، بار بذارم! اما به هر حال به خاط تحویل سالم که شده نمی تونستن زیاد بخوابن، هر چند که خسته باشن. دونه دونه از خواب بیدار میشدن و مستقیم دستشویی! چه سر و صدا و برو بیایی تو خونه بود و من چقدر این وضعیت رو دوست داشتم!
حتی با وجود تمام خستگی هاش... حسن یوسفی اشکوری رو تو این خونه ی پر سر و صدا با شوخی و خنده، دور هم خوردیم و بعد تمیزکاری بعدش، دو ساعت بیشتر تا تحویل سال نمونده بود. حاال مثل اینکه نوبت لباس عوض کردن های دونه دونه بود! حسن یوسف دم عیسی به شخصه! زرنگی کردم و توی استدیویی که مخصوص من و محمد بود لباسام رو عوضیدم. می خواستم برم کمک حسن یوسف پر اشعار برای ریختن آجیل توی ظرفها که زنگ در نواخته شد. تعجب کردم.: - یعنی کی میتونه باشه ؟... حسن یوسف پر اشعار تو برو در باز کن... رفتم سمت آیفون.
حسن یوسف کریم!
لبخندی رو لبم نشست. حسن یوسفی اشکوری کیه ؟... دکمه ی آیفون رو فشار دادم ؛: - حسن یوسف کریم! . . . طولی نکشید که اومدن باال. مرتضی هم پشت سرش بود. با همون عروسک حاجی فیروزی که از پشت حسن یوسف دم عیسی نشونم داد، شروع کرد به ادا در آوردن. من می خندیدم و محمدگل از گلش شکفته بود. هر دوشون رو بغل کرد و کشیدشون داخل. حسن یوسف پر اشعار خیییلییی خوش اومدین.. اولین چیزی که نگاه علی بهش گره خوردن، دیوار چینی با معماری بنده بود!!! که با کفشای حسن یوسف کنار دیوار ردیف کرده بودم! : | چشماش گرد شد. انگشت اشاره اش رو گرفت سمتوشن و شروع کرد به شمردن. علی: - یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت.. . به نهمی که رسید دیگه نشمرد. یه پاشو کرد تو کفشش؛ حسن یوسف دم عیسی حسن یوسف کریم برگرد! محمد با خنده دستشو گرفت. بارون، عطر نفسهات _ هاوین امیریان محمد: - لوش نشو! مرتضی: - می خواستیم امسال سال تحویلو پیش شما باشیم.. .